کلاس آخر

یک کلاس مانده است و آن آخرین نگاه خداوند است.

مریم

یک پسر بود

عاشق یک دختر شد

چندتا گُل خرید

خواست به دختر بدهد

مادرش فهمید

گفت:

برای کی گُل گرفتی؟

پسر خواست طفره برود

مادر گفت تا نگویی، اجازه ی رفتن نداری!

پسر همه ی داستان را تعریف کرد

مادر به پسر گفت:

این گُل ها را به من بده و به جایش چندتا گُلِ مریم بخر!

پسر گفت:

چرا؟

مادر گفت:

خواهی فهمید.

چرا؟
من همون پسرم که میخام بدونم چرا؟

با تشکر از نگاهتان.
فهمید؟
من همون پسرم که میخام بدونم چرا؟
با تشکر از حضورتون.
سلام 
یعنی دختر مرد ؟ 
سلام
آفرین

متشکرم.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آخرین نظرات
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث تر
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan