سه وعده در روز سیرش نمی کرد
به خاطر همین پدرش تصمیم گرفت:
«سه وعده را نُه وعده کند»
اکنون سیر می شود
ولی آنقدر چاق شده است
که حتّی نمی تواند از جایش بلند شود.
- يكشنبه ۱۶ ارديبهشت ۹۷
یک کلاس مانده است و آن آخرین نگاه خداوند است.
سه وعده در روز سیرش نمی کرد
به خاطر همین پدرش تصمیم گرفت:
«سه وعده را نُه وعده کند»
اکنون سیر می شود
ولی آنقدر چاق شده است
که حتّی نمی تواند از جایش بلند شود.
شنگول کار بود
نه شنگول و منگول،
مزاجش با سگی حال می آمد
می گفت:
«لامصب آدمو هار می کنه»
بعد می گفت:
«آدم باید مث سگ پاچه بگیره»
چند سال پیش کارش بیخ پیدا کرد
سرِ یک بیوه رفقیش را کُشت
امروز مراسمِ اِعدامش بود
ولی خبری از شنگول و منگول و حبه ی انگور نبود.
وقتی،
خورشید،
طلوع می کند؛
من،
به انتظار نشسته ام.
منتظرِ نوزادی هستم
که در سرزمین من زاده می شود.
آن نوزاد،
می تواند تمام تاریخ را از نو بنویسد.
قرنِ جدید،
قرنِ آن نوزاد است؛
او می تواند تمام کشورها را، همانند ایرانِ من کند؛
پس زنده باد خمینی(ره)
و زنده باد ولایت فقیه!
که عیسی دم است
و آنانی که فکر می کنند
می توانند با حُکمِ خدا بیگانگی کنند، چقدر در اِشتباهند.
با من صادقانه حرف بزن!
عزیزم
همانگونه که ساده دروغ می گویی
می توانی یک بار هم با من صادقانه حرف بزنی؟
«پنج سال رفت مدرسه ی ابتدائی
سه سال رفت مدرسه ی راهنمایی
سه سال رفت دبیرستان
یک سال رفت پیش دانشگاهی
چهار سال رفت دانشگاه»
یادش به خیر!
شبِ امتحانات
گاهی وقت ها دلم تنگ می شود
می خواهم یک کتاب بردارم و تا صبح خر خوانی کنم.
گاهی سوال می شود
علم بهتر است یا ثروت؟
من می گویم، هیچ کُدام
چون من گاو را بر علم و خر را بر ثروت ترجیح می دهم
حالا من سؤال می کنم
گاو بهتر است یا خر؟
هر وقت عاشق می شد
موهایش را می کَند
هر وقت شروع به مو کَنی می کرد
مادرش،
تیکه اش را می اَنداخت
«برم خواستگاری»!
معلم وارد کلاس شد
و بدون آنکه حرفی بر زبان جاری کند
یک راست رفت پای تخته،
ماژیک را برداشت و نوشت:
کدام یک از موارد زیر را دوست دارید؟
1- تولّد
2- زندگی
3- مرگ.
می خواهم
یک داستان برایتان تعریف کنم:
یکی بود، یکی نبود
غیر از خدا هیچ کس نبود
یک آدم بود
زاده شد
زیست
و در آخر مُرد
بی شک این یک داستان واقعی است.
گاهی تنبل می شود
من که می گویم: کدو تنبَل همان خیار است
خیار چنبر هم همان خیار خودمان است
می توان همه چیز را، یک چیز دید
من دوست دارم
همه چیز را یک چیز ببینم
ولی چه کنم
دیگران دوست ندارند مرا خیار ببینند
آن ها دوست دارند مرا موز ببینند
مُشکل از من نیست، مُشکل از دیگران است.
دسته چک ندارم
امّا
چک هایم را می خواهم پاس کنم
در زمین، بدون توپ نمی توان بازی کرد؛
هان؟
ببخشید
یونجه ها را آوردند
باید بروم کمک؛
فعلاً.
«سگ صاحبش را نمی شناخت»
خدیجه خانم این را می گفت
داشت برای شوهرش تعریف می کرد
آخرِ غروبی با عروسش رفته بود بازار
می خواست برای نوه اش سیسمونی بخرد
پزشک گفته بود دختر است
الان شش ماه دارد
من دعا می کنم
سالم به دنیا بیایید!
شما هم دعا کنید!
خدیجه خانم گاهی عصبانی می شود
و به حاج عباس می توپد
خوب شیرینی زندگی هم همین است
همین است.
کَند و کاو می کرد
برگِ ترخیص دستش بود
من سینک ظرفشویی را بررسی می کردم
مأمور اداره ی آب، هاونش را به بقّال سپُرده بود
برادرم زنگ زد، گُفت:
صابون را نو نگه دار
شکمت را با پودر رختشوئی بِساب،
وامِ قرض الحسنه ات، جَلدِ بامِ دیگریست.
گاهی
بینِ من و تو مردّد می شوم
و من همیشه خودم را ترجیح می دهم
چون
اعتقاد دارم
عشقِ حقیقی فقط یک قصه است
که من آن را سرِ بالشِ کودکی جا گذاشته ام.
کمی
خسته ام
ولی می توانم سر به سرت بُگُذارم
یادت هست آن شب ماه را دُزدیدم
و در چشمانت قایم کردم؟
خوش به حالِ تو که ماه را در چَشمانت داری!
باورِ بعضی از چیزها سخت است
مثلا بروی مریخ بعد بیایی زمین و در کمال پرویی بگویی:
«من پیامبر هستم»
بیشتر از این حرف زدنم نمی آید.
خدای خوبم
دعا می کنم که هوای خوبی هایم را داشته باشی
هوای برادرانم را
هوای دوستانم را
هوای پاک بودنم را
خدای خوبم
گاهی که حس می کنم تنها هستم تو بیا پیشم
نوازشم کن، مهربانم کن.
پادشاه نیستم
نان مختصری دارم
امّا،
ملکه ی من!
می توانم
از باغِ خداوند هر چقدر بخواهی برایت اَقاقی بچینم.
همیشه در حاشیه بود
باورش سخت است
سنگ به شیشه می زد
و مُدام تکرار می کرد:
«دوست دارم
که دوستم داشته باشند»
من خرکیف می شوم
اگر بفهمم که طرف دوستم داشته باشد.
اون وقتا
که بادبادک هوا می کردم
می فرستادم آسمون
فک کنم
خدایی تر بودم
چشام همش به آسمونو بادبادکه بود
میخام
بازم مث اون وقتا، بادبادک دُرس کنم
بفرستم آسمون
نگاش کنم.
«
سه سال از مرگِ پدرش گذشته بود
مادرش به اصرارِ خانوداه اش دوباره ازدواج کرده بود
علی سیزده سال دارد
او با عمویش عباس زندگی می کند.
»
تقریرِ مویزه ی ایّام، مثنوی هفت مَن می طلبد
اَختران بالا دست، کام دهِ دیگرانند
من نفرینِ دُنیای ام عالَم گیر است
دستگیرِ پا منبری را پا می کوبم.
یک پسر بود
عاشق یک دختر شد
چندتا گُل خرید
خواست به دختر بدهد
مادرش فهمید
گفت:
برای کی گُل گرفتی؟
پسر خواست طفره برود
مادر گفت تا نگویی، اجازه ی رفتن نداری!
پسر همه ی داستان را تعریف کرد
مادر به پسر گفت:
این گُل ها را به من بده و به جایش چندتا گُلِ مریم بخر!
پسر گفت:
چرا؟
مادر گفت:
خواهی فهمید.
داد می زد
امّا دادش مانده بود
بیچاره قیّم نداشت
خواهرش رقاص بود
هفت خط
مجلسی نمی پوشید
پاشنه کوتاه گز می کرد
کوپنی نبود
سخت جَلدِ بامِ کسی می شد
وقتِ دانه پاشی بود
روزی گداها بذرِ بی صلاح بود
نفت هم می فروختند
""" وقتِ درو، برکت، مکانیکی بود
پرنده پر نمی زد
تخته کرده بودند
کارخانه ی دفن و کفن به راه بود
پیتِ حَلبی نشانِ شهر بود
کلانتر، گری کوپر نبود """
پیرزن ها غر غر می کردند
یکی می گفت:
کشورها زور کردند
من نگرانِ آب و هوای شهر بودم
کنارِ جاده ماشین سنگین می فروختند
وقتِ رقاصی شد
دختر آمد
سوارِ دُرشکه شد، رفت.
و تو راه می روی
در یک جاده
بعد به یک، دو راهی می رسی
که در هر یک از آن راه ها، یک تابلو نصب کرده اند
روی یکی از تابلوها، نوشته اند، خدا
و روی آن دیگری، نوشته اند، نان
و تو نان را انتخاب می کنی
چون می ترسی راهی که به خدا می رود، نانی در آن نباشد.
عیدتون مبارک دوستان مهربانِ کلاسِ آخر
در می زنند!
باغچه از خواب بیدار می شود
آبِ حوض خندان می شود
آسمان سلام می کند
بیا کمی حرف بزنیم!
عشق را بی تاب کنیم!
شاید میان عشقمان نرگسی طلوع کند.
کذا، کذا کردن
کارِ درستی نیست
من بالای مناره بودم
به یک باره،
مُطرب بانگ برداشت:
دوستان!
هیهات مگویید
کتابِ رَجم مخوانید
زُهره ی حافظ در طرب آمد
ای مدّعیان!
حوادثِ روزگار مُنکراتِ دَمِ دستی نیست.
من از تمامِ قانون گُذارانِ دنیا،
نمی گویم، متنفرم
بلکه
کینه ای هزار ساله دارم
چون همگی آن ها دَم از قانون می زنند
ولی هیچ یک، برای بشریّت نه آزادی به اَرمغان آورده اند و نه عدالت.
برای کاری رفته بودم پیشَش
تا رسیدم
سریع بدون تلف کردنِ وقت،
مُچاله ام کرد
و در سطل زیر پایش اَنداخت؛
چیزی نگفتم
فقط آهسته،
زیرِ لب، غُرولُند آمدم:
خر خودتی!
دختر، دوستش داشت
پسر هم دختر را دوست داشت
آمد خواستگاری؛
بعد از چند روز، قرار بود جواب بنده ی خدا را بدهند
ولی پدر چیزی نمی گفت؛
تا اینکه دختر، دل به دریا زد و گفت:
پدر جان!
خواستگارم، پسرِ طلعت خانوم چه شد؟
پدر گفت:
گدا گُشنه بود
دَکِش کردم، رفت.
کافی است
یک بار
فقط یک بار
اجازه بدهی
با تو تجارت کنم
مالیات بر ارزش افزوده ام
یک بوسه است
می ستانم؛
بعد با خیال راحت می توانی مرا تا ابد تحریم کنی.