در روزگاری نه چندان دور؛
یکی بود، یکی نبود؛
غیر از خدا هیچ کس نبود؛
در جنگلی دور یک کلبه بود؛
در آن کلبه یک الاغی بود که با خواهرش زندگی می کرد؛
یک روز صبح الاغ قصه ی ما به شهر رفت؛
""" عصر شد الاغ برنگشت، شب شد، الاغ برنگشت؛
- خواهر در کلبه منتظرِ برادر بود؛ -
یک روز شد، دو روز شد، سه روز شد، یک ماه شد، یک سال شد، بعدِ شصت سال الاغ برگشت؛
خواهر عروس شده بود و عروس داده بود و عروس گرفته بود و مرده بود؛ """
حکایت برجام و تُف سربالا.
- چهارشنبه ۹ اسفند ۹۶