کلاس آخر

یک کلاس مانده است و آن آخرین نگاه خداوند است.

دُرِشکه

داد می زد

امّا دادش مانده بود

بیچاره قیّم نداشت

خواهرش رقاص بود

هفت خط

مجلسی نمی پوشید

پاشنه کوتاه گز می کرد

کوپنی نبود

سخت جَلدِ بامِ کسی می شد

وقتِ دانه پاشی بود

روزی گداها بذرِ بی صلاح بود

نفت هم می فروختند

""" وقتِ درو، برکت، مکانیکی بود

پرنده پر نمی زد

تخته کرده بودند

کارخانه ی دفن و کفن به راه بود

پیتِ حَلبی نشانِ شهر بود

کلانتر، گری کوپر نبود """

پیرزن ها غر غر می کردند

یکی می گفت:

کشورها زور کردند

من نگرانِ آب و هوای شهر بودم

کنارِ جاده ماشین سنگین می فروختند

وقتِ رقاصی شد

دختر آمد

سوارِ دُرشکه شد، رفت.

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آخرین نظرات
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث تر
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan