دوست دارم با تو باشم، همین.
- پنجشنبه ۲۷ ارديبهشت ۹۷
یک کلاس مانده است و آن آخرین نگاه خداوند است.
آقای مشروح، تصدّقِ سرت بشوم، ببخشید که مصدّعّ اوقاتِ جنابعالی شدم، عرضِ عبودیّت به بارگاهِ خدا بردم، شرط عرض شد؛ عریضه ی شما را به همراه نداشتم؛ برگشتم و این نامه ی دوستانه را برای شما در تاریخی که تاریخ نیست و در سال نامه ای که در آن مرکبم نادره ماشینی بود که الاغی را در نسیانِ خود، دبّاغی می نمود و به هرزه خواهی یک قرن می فروخت، پاورقی کردم تا شاید این بنده ی حقیر را مورد تفقّد قرار داده و این بنده ی سرا پا تقصیر را لایقِ قرص های متعالیتان بدانید و در وقتِ مقرّر با سنجاق کردنِ یک پاکت اسکناس های مردمی به عنوان گوشواره، برای این بنده ی روسیاه مراسله بفرمایید، تا این غلامِ خانه زاد، به درگاه خدا رفته و توبه نماید، که فصل، فصلِ توبه است و عهد، عهدِ استغاثه در مَدارِ پیشرفت؛ ان شاءالله توبه ی چاکر مورد قبول واقع شود، و این آسِ پاسِ آسمان جُل را به درگاه، اجازه ی ورود بدهند.
مجلس ترحیم به پا شد
قاری آوردند
والعادیات می خواند
من سنگِ قبر می بردم
با خط دُرشت نوشته بودند:
مرحوم علی خدایی؛
نشناختم
بیدار شدم
آری
بیدار شدم.
به پهنه ی وسیعِ دریا می نگرم
امّا موج ها، موج های ناآرام؛
از فردایی پُر هیاهو خبر می دهند
این خروش مُداوم،
انقلاب حرف های نگفته است.
مصیبت یکی دوتا که نیست
یک دُزد آمده بود خواستگاریش
پسر عمویش فهمید
فی المجلس زیرآب زد
بعد از چند روز خودش، به خواستگاریش آمد.
«پدرش رنگ کار بود»
در و دیوارِ مردم را رنگ می کرد
ولی پسر، مردم را رنگ می کرد
بیوک خان،
دو هفته پیش به رحمتِ خدا رفته بود
و پسرِ خَلَفَش همایون،
رنگ کاری را به اِرث بُرده بود.
می گویند:
وقتی کُسوف می شود
که ماه بین زمین و خورشید قرار گیرد
عزیزم
چقدر شگفت انگیز است
برای لحظاتی فکر کنم
که زمین، ماه و خورشید در یک سطح هستند.
خیمه نشینانِ درگاهِ حق!
در کدامین آسمان دعا می کنید؟
که صدای ما بیچارگان به گوشتان نمی رسد
ما گُم شدیم از آسمانتان،
این ربّنا، دیگر شنیدنی نیست.
زنی تنها،
در آستانه ی مرگ،
کُلِّ جهان را با دو چشمانش دیده بود
ولی در آخرِ عمر؛
به حکایتِ مردی می رسید
که داشت،
تمام هیزم هایش را می فروخت تا خاکستر بخرد.
با پنبه زن ها می پرید
یعنی نّداف بود
عاشقِ پنبه زنی بود
یعنی خوب بَلد بود با پنبه بِبُرد
من در مصاحبه قبول شدم
چند روز دیگر همکارش می شوم
خواستم خبرتان کرده باشم
تا نگویید:
..............................................
هر وقت خانه شان می رفتم
شلنگ تخته اش به راه بود
یکی حواله ی من می کرد
یکی هم حواله ی زنش
خوب،
کاسبی اش این بود
آخرِ سر حساب می کردیم.
من از خربزه، پوست آن را ترجیح می دهم
نه برای زیر جماعت گذاشتن
بلکه من باب شکم فرمودم
-چه از خود متشکر-
سراغِ هواپیما را گرفتم
پرواز کرده بود
سراغِ قطار را گرفتم
حرکت کرده بود
سراغ اتوبوس را گرفتم
پنچر شده بود
تلفن زدم،
آقای مدیر!
منشی گفت:
مدیر دیروز به رحمت خدا رفته است
گفتم:
خبر بدهید که قرار است زلزله بیایید
من خاک بر سرِ دنیا هستم
دنیا اگر منفجر شود
من بمبِ محرکه ی آن هستم
از عجایب هفت گانه ی عالم
من بین شش و هفتم
سال نامه ای معکوس با بهره ی هشت درصد منتشر کرده اند
قرار است در مذاکرات آتی دستور به افتتاح بدهند
بنده جفتک به تمدن زدم
آمدم کنار کفش هایم نشستم
و آن ها را برّاق کردم
مبادا در دوی جهانی، حرفی برای گفتن نداشته باشم.
خانوم
رفته بود
عروسی.
بگذریم؛
وقتی برگشت
تعریف کرد:
ناصر آقا!
نبودی ببینی چه خبر بود
خدیجه خانوم که می شناسی؟
وای چه گردنبندی، بسته بود به گردنش
پروانه زنِ منصور، چه کفشی گرفته بود
نرگس دختر آقای مروتی، چه لباسی پوشیده بود
ناهید خانوم و باید می دیدی، ماه شده بود
وای چه آرایشی داشت!
ناصر خان به صرافت اُفتاد
که فردا باید برود بازار.
مشعوفم
از عشق تو مشعوفم
دوره ی اکتشاف گذشته،
می خواهم از نو عاشقت شوم.
سه به اضافه ی سه می شود دو
جبر از کائنات اِستنباط نکنیم
در تطهیر ریشه ی دوم
ریاضی را پاس بداریم
بیاییم
در گوشه ای از جهان،
خانه ای به دور از نرخِ بیکاری و تورّم بسازیم.
چند کلمه ناقابل تقدیم می کنم؛
امروز، روزِ بخت آزمایی من بود
کارتِ شانس را به دربان دادم
گاری بخت را به حرکت در آورد و گفت:
فکرِ تشریف باش،
بارِ کج کشیدنی نیست.
آقا!
این روزها سرمان شلوغ است؛
جمعه ها چه زود می آیند و چه زود می گذرند.
ای کاش نرگسِ چشمانت از خانه ی ما طلوع کند.
در عروسی دیدمش
اَبرو برداشته بود
توجّه نکردم
چون این روزها همه برمیدارند
خودم هم گاهی وسوسه می شوم
که بردارم؛
ولی یهو غیرتی می شوم
می گویم:
نکن بچّه،
مردی گفتن، زنی گفتن.
سوارِ ماشین شد
زن و بچه هایش را با خودش بُرد
زنِ راننده، کمی اَخم کرد
راننده از ماشین پیاده شد
و به مرد گفت:
امروز نذر کرده ام که اگر به سلامت برسیم،
زنم را طلاق بدهم.
همسنِ پدرش بود
توپ تکانش نمی داد
شِفته کار بود
آمده بود خواستگاری
معصومه می ترسید
پدرش پولکی بود.
شِفته کار در اینجا، منظور کسی که کج سلیقه اس و فقط پول برایش مهمه.
خیلی خوبه که آدم به پدر و مادرش محبّت کنه
اونا رو دوس داشته باشه، عاشقشون باشه
وقتی حرفِ انتخاب باشه، اونا رو با دنیا عوض نکنه
دوس دارن تو پیری، مراقبشون باشه، اونا رو تنها نذاره
امّا بچه بزرگ میشه، ازدواج میکنه، میره سرِ زندگیش
یادش میره پدری بود، مادری بود
بجایی که شادشون کنه
اونارو تو غصه رها می کنه
پدر میگه ای کاش بچه دار نمی شدیم!
مادر میگه، ما هم بچه بودیم ولی اینجوریا نبودیم.
رفتم خانه شان
از آنجا بلند شده بود
از همسایه ها سؤال کردم
نمی دانستند کجا رفته بود
چند سال گذاشت
تا اینکه گذرم برای کاری به بیمارستان خورد
دَمِ درِ بیمارستان،
گدایی بود؛
آشنا می زد
نزدیک تر رفتم
شناختمش
او هم مرا شناخت
سؤال کردم چرا گدا شدی؟
گفت:
بارالها!
تعجیل فرما
داستان تمام است
این بود و نبود اینقدر شنیدنی نیست.
بالا و پایین می پرید
عُقابی کوتاه کرده بود
هلالِ ماه، هُدهُد شکار می کرد
سؤال کردم،
گفتند:
دعوا سرِ دو مُرغِ عشق بود.
هرگز
نمی توان،
با نقشه ی جغرافیا،
از دریایی آب خورد
و یا آبی از آن برداشت کرد
فقط می توان،
در مساحتی دروغین،
کمی فکر کرد
که من می توانم بر جهان تسلّط داشته باشم
ولی
همه ی ما می دانیم که این، یک فکرِ احمقانه است.
باران که می بارد
من به استقبالِ تگرگ می روم
کامیون آمد، رد شد
وقتی به خنده می گفت:
دوستت دارم.
عزیزم
در بازی سرنوشت
من همیشه چشم گذاشته ام
و دنبال تو گشته ام
ولی این بار فرق می کند
تو باید چشم بُگذاری
و دنبال من بگردی.
دیوانه شدن را دوست دارم
چون در عالم دیوانگان می توانم
بدون آنکه به کسی بر بخورد
حرف دلم را بگویم
در حالی که طرفِ مقابلم فقط می تواند بگوید:
«بر دیوانگان حَرَجِی نیست».
کتاب را باز کردم
چند سطر خواندم
خسته شدم
بستم
بعد رفتم بیرون
چند قدم برداشتم
منصرف شدم
برگشتم
آمدم،
در اتاقم نشستم
دوباره کتاب را باز کردم
چند سطر خواندم
خسته شدم
بستم
بعد رفتم بیرون
چند قدم برداشتم
منصرف شدم
برگشتم
بعد خوابیدم.
کرکره رو به بالا است
کسب و کار، امروز ترقه بازی است
من مُتکا به دست در پیاده رو خوابیده ام
اَفکارم چُرت می زنند
من، سال ها است بداهه زندگی می کنم.
سرباز که بودم
یک روز از ایستگاه پلیس بیرون آمدم
یک باجه تلفن نزدیک ایستگاه بود
یک برگ روی آن چسبانده بودند
چند روز گذشت
دوباره از ایستگاه بیرون آمدم
یک زن را دیدم
که داشت شماره های تلفنی که روی برگ نوشته بودند را یادداشت می کرد.
فروشنده ی اِسقاطی بود
نه خودش،
جنسَش
از روزگار، دِسِرَش را بلد بود
آن هم زنش می پُخت
به هر حال دنیای عجیبی است
باید با گوشت کوب،
به اِستقبالِ مرگ رفت.
ای عشق!
من معشوقه ای دارم
که گپ های شبانه اش را دوست دارم
اندک آبرویی دارم
که آن را پای نهال عشق او می ریزم.
پدر سگ ، سگ خوبی داشت
توله اش از فرنگ برگشته بود
گاز بگیرِ کار کُشته ای بود
اَنبری می گرفت
من دَم خورَش بودم
این اواخر
هار شده بود.