چند روزی می شُد که قاطی مُرغ ها شُده بود
یخ فروشی می کرد
بعدِ ده سال سگدو کردن، تازه داماد شده بود
بی قید شده بود
خدا پدرش را بیامرزد، آدمی خوبی بود
اصغر این روزها قید نماز را هم زده بود
قرض بالا آورده بود
می گفت:
من به خُدایی که بی خیالِ دیگران است،
اعتقادی ندارم
من دیروز اَصغر را دیدم
داشت با یک بنده ی خُدایی سرِ یخ هایش دعوا می کرد.
- شنبه ۸ ارديبهشت ۹۷