مهسا و سحر هر وقت باران می گرفت،
می دویدند در خیابان
و تا خیس نمی شدند
به خانه برنمی گشتند.
در یکی از همین دویدن در خیابان ها بود
که مهسا عاشق شد؛
و سحر تنها شد.
یک روز سحر داشت،
اشعار وحشی بافقی را می خواند
تا رسید به این بیت:
«ای که دل بُردی ز دلدار من آزارش مکن
آنچه او در کار من کردست در کارش مکن»
که مادرش صدایش کرد
مادر سحر جان!
دارد باران می بارد .
سحر طبقِ عادت قدیمی
از جایش بلند شد،
و به خیابان رفت.
محسن، پسر همسایه از خانه شان بیرون آمد
و به سحر گفت:
می توانم با شما زیر باران قدم بزنم!
سحر نگاه به خانه شان کرد؛
مادرش را دید که
داشت از پنجره با لبخند نگاهشان می کرد،
و سحر به محسن گفت:
« می توانم با شما تا انتهای خیابان قدم بزنم
به شرط آنکه دیگر اجازه ندهی باران خیسم کند. »
- جمعه ۷ ارديبهشت ۹۷