کلاس آخر

یک کلاس مانده است و آن آخرین نگاه خداوند است.

معلم کلاس پنجم

     یک بار معلّمِ کلاسِ پنجم، عصبانی وارد کلاس شد، من بچه درس خوانِ کلاس بودم، نمی دانم آن روز چه مرضی به جانم اُفتاده بود که روی میز معلم، با خودکارِ آبی اسمم را نوشته بودم«جعاوله»؛ همین که نگاهی به میزش انداخت و اسم مرا دید، یک سیلی خواباند بیخ گوشم، چند دقیقه نگشته بود که پشیمان شد و از دلم درآورد و ختم به خیر شد، آن روزها خبری از شکایت و بگیر و بند نبود، معلم پدر بود، خدا بود، همه چیز بود، گذشت، تا من همان سال از مدرسه ابتدائی رفتم و سال بعد به همان روستا ولی نه همان مدرسه، بزرگتر شده بودم، می رفتم مدرسه ی راهنمایی، یک روز اتفاقی از کنار جاده اصلی که از میان روستا رد می شد با بچه ها به مدرسه می رفتم که یک مینی بوس یا شاید مینی باس توجهم را جلب کرد، سرم را بالا انداختم تا نگاهی به ماشین بیاندازم، یک چهره ی آشنا، معلم کلاس پنجم بود، چنان ذوقی از دیدن من به جانش اُفتاده بود که حد نداشت، ولی همین که تقلا می کرد پنجره ی کناریش را باز کند، مینی بوس حرکت کرد.

،
چه دردی 
بله


سپاسگزارم.
سلام با افتخار دنبال شدید:)
سلام
لطف دارید
دنبال شدید
ممنونم.
نمیدونم 
ولی فکر کنم سیلی خیلی درد داشته باش🤔

از درد هم اون ورتر


با تشکر از حضور سبزتان.
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
آخرین نظرات
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث تر
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan