یک بار معلّمِ کلاسِ پنجم، عصبانی وارد کلاس شد، من بچه درس خوانِ کلاس بودم، نمی دانم آن روز چه مرضی به جانم اُفتاده بود که روی میز معلم، با خودکارِ آبی اسمم را نوشته بودم«جعاوله»؛ همین که نگاهی به میزش انداخت و اسم مرا دید، یک سیلی خواباند بیخ گوشم، چند دقیقه نگشته بود که پشیمان شد و از دلم درآورد و ختم به خیر شد، آن روزها خبری از شکایت و بگیر و بند نبود، معلم پدر بود، خدا بود، همه چیز بود، گذشت، تا من همان سال از مدرسه ابتدائی رفتم و سال بعد به همان روستا ولی نه همان مدرسه، بزرگتر شده بودم، می رفتم مدرسه ی راهنمایی، یک روز اتفاقی از کنار جاده اصلی که از میان روستا رد می شد با بچه ها به مدرسه می رفتم که یک مینی بوس یا شاید مینی باس توجهم را جلب کرد، سرم را بالا انداختم تا نگاهی به ماشین بیاندازم، یک چهره ی آشنا، معلم کلاس پنجم بود، چنان ذوقی از دیدن من به جانش اُفتاده بود که حد نداشت، ولی همین که تقلا می کرد پنجره ی کناریش را باز کند، مینی بوس حرکت کرد.
- پنجشنبه ۶ ارديبهشت ۹۷