قبل از آنکه واردِ دفترِ آقای مدیر شود، حرف هایش را مرور کرده بود ولی چنان اضطرابی به جانش اُفتاده بود که یک آبروریزی تمام عیار در حال وقوع بود؛ هر آنچه تمرین کرده بود، از یادش رفته بود، در همین اَثنا، منشی، خانوم صولت وارد شد و به دادِ مجید که داشت گَندکاری می کرد، رسید؛ خانوم صولت بدون آنکه آقای مدیر متوجّه شود به مجید رساند که برود، من ترتیبِ رسمی شدنت را خواهم داد، مجید هم یک اجازه گرفت و بیرون رفت.
- سه شنبه ۲۳ آذر ۹۵