چادر رفت؛
مردان، چادری می شوند
زنان، شلواری می شوند
و من به جهنم فکر می کنم.
- شنبه ۲۳ بهمن ۹۵
یک کلاس مانده است و آن آخرین نگاه خداوند است.
چادر رفت؛
مردان، چادری می شوند
زنان، شلواری می شوند
و من به جهنم فکر می کنم.
"""اینجا به قولِ اخوان، همه کورند و کرند؛"""
«اینجا به قولِ دروغ نوشت، همه به مُستراح می روند»
پزشک استراحت می کند
معلم استراحت می کند
وزیر استراحت می کند
فرهنگ استراحت می کند
اقتصاد استراحت می کند
نماینده ی مجلس استراحت می کند
بله، همه استراحت می کنند، بله، همه به مُستراح می روند؛
من، معتادِ دمِ درِ مستراحَم، منتظرم نسخه ام را اجل بنویسد
امروز عروسی بود، دو نفر مرده اند، خاک بر سر جوانان که زود می میرند،
بله، زود می میرند.
دستم به بیل نرفت؛
یک شرکت زده اند؛
باید ساعت شش و چهل و پنج دقیقه بامداد حاضر شوی؛
کار به شیوه ی بردگان باستان؛
بیگاری از سحر تا غروب آفتاب؛
بله آقای دولت، دستم به بیل نرفت.
عاشق شدم
به همین سادگی عاشق شدم،
کاش خانومم، کاش؛
عاشق شدم ولی دولت محترم هنوز، با برجام گُل به خودی می زند.
دریافت
مدت زمان: 34 ثانیه
و تو چقدر ساده،
از همه چیز می گُذری
بدون گفتنِ هیچ حرفی محو می شوی؛
بعد برمی گردی، می گویی:
خُب، داشتی می گفتی؟
"""فرزندانِ من،
مردمانی هستند که دوست دارند با کاغذ، موشک بسازند
و با آبپاش، دیگران را خیس کنند."""
من همسفر آب بودم؛
خدا کمکم کن، دارم کافر می شوم
آن روزها که خورشید را در خاک می جُستم چه خوب بود!
من، خاکی، خاک بودم
این روزها، خورشید را گم کرده ام
من با باد می روم
من نه آن قاصدِ خبرهای خوبم ونه آن نفرینِ گناهم؛
لحظه ای خودم را با آتش گرم می کنم و به دروغِ زمین گوش می دهم.
سگ های اینجا با کیف های دیگران به مدرسه می روند؛
اینجا آموزش و پرورش، کنسروِ مرغ به دانش آموزان می دهد
- شنیده ام زنی هر قوطی را پانصد تومان خریداری کرده و دو هزار تومان به ملّت فروخته است، -
این قوم به جنگِ خدا می رود.
کُدِ پُستیمو رو دسش نوشتم؛
بَد چن روز،
برام نامه داد
نوشته بود:
خره!
منتظرم نمون
شوهر کردم.
"""از آدما که دلم میگیره
خیلی دوس دارم خفشون کنم؛"""
همین،
ساده می توان آدم کُشت،
ولی سخت می توان عشق ورزید
و سخت تر از آن:
بدانیم اگر دلی را شکستیم
شکستیم.
بیایید بدون آن که دلی را بشکنیم عاشق شویم
و به تمام کائنات ثابت کنیم که انسان می تواند جانشین خوبی برای خدا باشد.
سنگر می ساخت
هر جا می رفت سنگرش را می ساخت
معروف شده به: ""حاج سنگری""
اِمروز دیدمَش،
داشت، سنگرفروشی می کرد
گُفتمَش:
""حاجی، چرا سنگرهایت را می فروشی؟""
گفت:
توافق کردیم که من، سنگرهایم را بفروشم تا آن ها جغجغه ی کودکی ام را بدهند.
چشم چَرانی در کوی و برزن، به اجازه ی مُحتسِب نیازی ندارد؛
شلاقِ اَمل، بنیادکَن است
نهادِ سُست، دیو دوسر است
حریفِ باده ی افیون نباید شد؛
خونِ فروخته شده،
گرفتنی نیست.