کلاس آخر

یک کلاس مانده است و آن آخرین نگاه خداوند است.

ماه من

من با خورشید،

آشنایی دیرین دارم

ای ماهِ من!

وقتِ طلوعش که می شود

دعا می کنم

که دیرتر بیاید.

ای گل!

ای گل!

با کدامین عطر بشناسمت؟

بوی تو را گم کرده ام؛

من فکر می کنم

خداوند در آفرینشِ تو

از تمام گل ها، عطرگیری کرده است.

بابا

وقتی بچه بودیم

یادمون دادن بگیم:

بابا آب داد

بابا نان داد

بزرگتر که شدیم

یادمون رفت که

بابا چیا بمون داد.

سفر و دودِ سیگار

من که به خودی خود، رنجِ سفر می کشم؛

تو چرا سیگارت را خاموش نمی کنی؟

کشیدنِ این همه مصیبت کم نبود؛

داری دردِ دیگران را هم دود می کنی؟

عزیزم

نگران نباش!

هر چقدر هم بکشی من حساب می کنم.

سایه

برای بارِ اوّل که دیدمَش، دلم لرزید؛

بی اختیار به دنبالِ ردِّ پایَش رفتم،

"" بیشتر دلم لرزید؛ ""

قدم هایم را با قدم هایَش یکی کردم،

""" سایه اش شدم؛

نگاهی به من کرد، گفت:

من از سایه بیزارم. """

نتیجه تصویری برای سایه دختر

آه.. زندگی

پاهایم درد می کند؛

چشم هایم درد می کند؛

دست هایم درد می کند؛

- و مگسی موزی روی انگشتم نشسته است و دارد دنبال روزیی کذایی اش می گردد

در روزگار، درد است

و اگر درمانی هم باشد، درد را، بیشتر می کند؛

امّا، این دردها به کنار؛

وای از روزی که دل به درد آید!!!!!

آه.. آه..

و چه حقیر است زندگی در آهِ من.

برگ، آب

من، با کسی که

به سَبُکی یک برگ زندگی می کند

و همانند آب جاری می شود،

حرف هایی

برای گفتن دارم.

صلح

در این دنیا،

صلح غیر ممکن است؛

چون هر کس می خواهد

دیگری مثل خودش فکر کند.

عروس، داماد

وقتی پدرش، شوهرش داد

هفده سال داشت

اکنون هفتاد سال دارد

""" چهار دختر شوهر داده است

و یک پسر هم داماد کرده است

نوه هم دارد """

عجب!

زندگی دختران را شوهر می دهد

و پسران را داماد می کند

ولی خودش نه عروس می شود و نه داماد.

یخ فروش

چند روزی می شُد که قاطی مُرغ ها شُده بود

یخ فروشی می کرد

بعدِ ده سال سگدو کردن، تازه داماد شده بود

بی قید شده بود

خدا پدرش را بیامرزد، آدمی خوبی بود

اصغر این روزها قید نماز را هم زده بود

قرض بالا آورده بود

می گفت:

من به خُدایی که بی خیالِ دیگران است،

اعتقادی ندارم

من دیروز اَصغر را دیدم

داشت با یک بنده ی خُدایی سرِ یخ هایش دعوا می کرد.

شوخی با خدا

می خواهم

چند صباحی با خدا قایم باشک بازی کنم؛

در زمان کودکی،

روزهای رمضان، یادش به خیر!

دوستم تعریف می کرد:

برادرش برای اینکه روزه اش را بخورد

می رفت داخل یک کُمد و آنجا روزه اش را می خورد

- به هوای خودش می خواست سرِ خدا شیره بمالد -

خوب گذشت،

بزرگ شدیم،

چه کُمدهای که نرفتیم

و چه روزه های که نخوردیم

ما آدم ها عجیب موجوداتی هستیم

همیشه با خدا شوخی می کنیم

سرِ چیزهای کوچک دوست داریم دروغ های بزرگ بگوییم

و چه زود دروغ هایمان را فراموش می کنیم.

مرگ پایان من نیست

بدان!

من می روم

و تو می مانی

این رفتن

و ماندن

تقدیرِ من و تو نیست

باور نکن که مرگ پایان تو باشد

همانگونه که آغاز تو هم نیست

اگر روزی مرگ را دیدی

با او مهربان باش

مبادا او را برنجانی

چون روزی می رسد

که او میزبان تو باشد

پس با او خوب باش

و با بهترین غذاهایت از او پذیرایی کن

و فراموش نکن

که مرگ بهترین دوست و همدمِ توست

عزیزم

من با تو پیوند خورده ام

با تو زندگی ها کرده ام

و با تو آرزوها ساخته ام

اگر روزی به یادِ من اُفتادی

غُصه مخور

که من همزادِ مرگم

با مرگ زاده شده ام

و با مرگ بزرگ شده ام

و با مرگ مسافر ابدییَتم

و بدان

اگر انسانی بمیرد

من زاده می شوم

و اگر انسانی زاده شود

من بزرگ می شوم

من همانند

یک رودم

که همیشه جریان دارم

و آبم همیشه تازه است

هیچ گاه مرگ مرا باور نکن

مرگ پایان من نیست.

فرمانده

عزیزم

من با تمامِ فرماندهان جنگی نشست داشته ام

ولی

هیچکدام طرّاحِ جنگی خوبی نبودند

تو بهترین فرمانده ی جنگی؛

چشم

ابرو

لب

لبخند

می تواند تمام دشمنان را به زانو در آورد.

خاطره

جانم به قربانِ نگاهت

فدای آن چشمِ سیاهت

منم قربانی آن آهت

""" کاروانِ جنگ است و هیاهوی زندگی؛

خاطِرم خوش است که تو خاطره ی منی. """

سحر و باران

مهسا و سحر هر وقت باران می گرفت،

می دویدند در خیابان

و تا خیس نمی شدند

به خانه برنمی گشتند.

در یکی از همین دویدن در خیابان ها بود

که مهسا عاشق شد؛

و سحر تنها شد.

یک روز سحر داشت،

اشعار وحشی بافقی را می خواند

تا رسید به این بیت:

«ای که دل بُردی ز دلدار من آزارش مکن

آنچه او در کار من کردست در کارش مکن»

که مادرش صدایش کرد

مادر سحر جان!

دارد باران می بارد .

سحر طبقِ عادت قدیمی

از جایش بلند شد،

و به خیابان رفت.

محسن، پسر همسایه از خانه شان بیرون آمد

و به سحر گفت:

می توانم با شما زیر باران قدم بزنم!

سحر نگاه به خانه شان کرد؛

مادرش را دید که

داشت از پنجره با لبخند نگاهشان می کرد،

و سحر به محسن گفت:

« می توانم با شما تا انتهای خیابان قدم بزنم

به شرط آنکه دیگر اجازه ندهی باران خیسم کند. »

گپ

گُم شد آن خاطره،

              که در شب های نا آرامِ زندگی

                                   گپِ کودکانه اش مرا شاد می کرد.

دو آدم

دنیا جای عجیبی است

من دو آدم را می بینم

که در جستجوی یک چیزاند

ولی یکی با دست خالی می جوید

و آن دیگری با اسلحه.

کار

در نیازمندی های روزنامه به دنبال کار می گشتم؛

روزها و شب ها به دنبالِ شغلِ موردِ نظرم بودم

تا اینکه در آخر متوجّه شدم

که کسی برای عاشقی آگهی نمی دهد.

غم، شادی

""" من آدمِ خوشبختی هستم

دو کُت دوخته ام

یک کُت، برای غم هایم

و یک کُت، برای شادی هایم

و انتخاب همیشه با من است

که کدام کُت را بپوشم. """

مولای ما علی (ع)

علی (ع) را نانِ جو بس است

نان و نمک،

طعامِ مولاست

دنیا شیرینی ات ارزانی خودت!

مولای ما علی است

آن خیبرشکنِ الهی

آن یگانه مرد تاریخ

آن جنگجوی بامُروّت

آن سیاستمدارِ با شرف

آن حاکمِ یتمیم نواز

علی شور اِفطار می کند

تا تو را نچشد

به کامِ علی، شوریی نمک بهتر از لبخندِ توست.

اِنقلاب

می خواهم اِنقلاب کنم

با یک جمله:

دوستت دارم.

معلم کلاس پنجم

     یک بار معلّمِ کلاسِ پنجم، عصبانی وارد کلاس شد، من بچه درس خوانِ کلاس بودم، نمی دانم آن روز چه مرضی به جانم اُفتاده بود که روی میز معلم، با خودکارِ آبی اسمم را نوشته بودم«جعاوله»؛ همین که نگاهی به میزش انداخت و اسم مرا دید، یک سیلی خواباند بیخ گوشم، چند دقیقه نگشته بود که پشیمان شد و از دلم درآورد و ختم به خیر شد، آن روزها خبری از شکایت و بگیر و بند نبود، معلم پدر بود، خدا بود، همه چیز بود، گذشت، تا من همان سال از مدرسه ابتدائی رفتم و سال بعد به همان روستا ولی نه همان مدرسه، بزرگتر شده بودم، می رفتم مدرسه ی راهنمایی، یک روز اتفاقی از کنار جاده اصلی که از میان روستا رد می شد با بچه ها به مدرسه می رفتم که یک مینی بوس یا شاید مینی باس توجهم را جلب کرد، سرم را بالا انداختم تا نگاهی به ماشین بیاندازم، یک چهره ی آشنا، معلم کلاس پنجم بود، چنان ذوقی از دیدن من به جانش اُفتاده بود که حد نداشت، ولی همین که تقلا می کرد پنجره ی کناریش را باز کند، مینی بوس حرکت کرد.

تهران

یک کتابخانه ی کوچک در...

خدا لعنت کند شیطان را،

خواستم بگویم:

تهران،

من که تهرانی نیستم

از شما چه پنهان؛

این روزها عقده ای شده ام

رفتم نقشه ی تهران را خریدم

یک جای نقشه را نشان کردم

مالِکَش شدم

به همین راحتی،

عقده ام باز شد

من الان،

تهرانی ام.

خدا یا تو

گفتم:

از خدا بترسم یا تو؟

گفت:

البته از خدا باید بترسی!

ولی یادت باشد

اگر کارِ من راه نیاُفتد

فردا باید استعفا بنویسی.

خوشگل

""" آن قدر خوشگل بود

که

دهنم باز ماند

از تعجب میخ شدم !!!"""

خدایا می شود مرا از نو بسازی؟

بینِ خودمان،

بساط جور است،

وام گرفتم، می دهم به شما

دهنتان را شیرین کنید

عروسی رییس است ماشاءالله

چَشم بد دور

و ان یکاد بخوان!!!

قربان خدایی ات، قرآن هم می خوانی؟

گوری است

محورش هیچ

دفترش نیش

آیاتش همه پیش

بفرما بفرما می زند

ترسم از اقتدار دشمن است

می شود مرا از نو بسازی؟

موج

از شب نترس!!!

بیا با موجِ دریا زلفتِ را گره بزن!

آری

عزیزم

موج سواریِ شبانه تو را تا عرش خدا می بَرد.

هیروشیما

من بُمبِ هیروشیمام

تو را نه،

خودم  را پودر می کنم؛

تا به جهان

ثابت کنم

که دوستت دارم.

بامِ خدا

چند روز پیش،

بالای پشتِ بام دیدمَش

داشت  کفتر بازی می کرد

معلوم بود

جَلدِ بامِ خدا نبود

من امروز با او به پشتِ بام رفتم

و کفترها را کُشتم.

حوالی...

عزیزم

کمی خطر کن!!

و به این حوالی بیا

خدا را چه دیدی

شاید

مهرت در دلم اَثر کرد.

آه، شاید

دلم گرفت،

یادِ خاطراتم که می اُفتم، دلم می گیرد؛

""" یادِ خاطره ی نابِ چند سال پیش به خیر! """

آه از زندگی!!!

 من را با خاطراتم در حسرتِ دوباره، شاید ببینمَش، شاید، تنها گذاشته است.

پول و نان

""" از قدیم تا به اکنون، دغدغه ی بشر، نان بوده و بس؛

من و دوستم جایی بودیم،

برای میزبان، پول آوردند،

شروع کرد به شمردنِ پول هایش؛

در عین اینکه داشت می شُمرد، حالَش هم عوض می شد؛

دیگر اصلاً به ما توّجه نکرد، تمام فکر و ذکرش شد، پول. """

مناجات


""" در این مناجات

کدام گریه، کدام  آبرو را پیشَت بَرم!

روسیاهم خدا؛

من حتّی در قدم اوّلِ عاشقی هم لنگ می زنم

کدام عاشقی، کدام خیالِ باطل! """

نتیجه تصویری برای مناجات


بانو

""" بانو با من سادگی کن!

قربانِ نگاهت

قربانِ خنده ات

با من کمی سادگی کن!

در این دنیای رنگارنگ همه رنگ و فریب اند؛

تو یک رنگ باش، تو ساده باش، ساده باش... """

نقاش

""" نقاشِ آرزوها چه کم از بیشه ی عشق تو دارد؛

که این چنین،

مغرورانه همچو کَبک می خرامی

                                           و بر تمنّایَش خطِّ بُطلان می کشی! """

نتیجه تصویری برای نقاش آرزو

۱ ۲ ۳
آخرین نظرات
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث تر
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan