کلاس آخر

یک کلاس مانده است و آن آخرین نگاه خداوند است.

برگ، آب

من، با کسی که

به سَبُکی یک برگ زندگی می کند

و همانند آب جاری می شود،

حرف هایی

برای گفتن دارم.

صلح

در این دنیا،

صلح غیر ممکن است؛

چون هر کس می خواهد

دیگری مثل خودش فکر کند.

عروس، داماد

وقتی پدرش، شوهرش داد

هفده سال داشت

اکنون هفتاد سال دارد

""" چهار دختر شوهر داده است

و یک پسر هم داماد کرده است

نوه هم دارد """

عجب!

زندگی دختران را شوهر می دهد

و پسران را داماد می کند

ولی خودش نه عروس می شود و نه داماد.

یخ فروش

چند روزی می شُد که قاطی مُرغ ها شُده بود

یخ فروشی می کرد

بعدِ ده سال سگدو کردن، تازه داماد شده بود

بی قید شده بود

خدا پدرش را بیامرزد، آدمی خوبی بود

اصغر این روزها قید نماز را هم زده بود

قرض بالا آورده بود

می گفت:

من به خُدایی که بی خیالِ دیگران است،

اعتقادی ندارم

من دیروز اَصغر را دیدم

داشت با یک بنده ی خُدایی سرِ یخ هایش دعوا می کرد.

شوخی با خدا

می خواهم

چند صباحی با خدا قایم باشک بازی کنم؛

در زمان کودکی،

روزهای رمضان، یادش به خیر!

دوستم تعریف می کرد:

برادرش برای اینکه روزه اش را بخورد

می رفت داخل یک کُمد و آنجا روزه اش را می خورد

- به هوای خودش می خواست سرِ خدا شیره بمالد -

خوب گذشت،

بزرگ شدیم،

چه کُمدهای که نرفتیم

و چه روزه های که نخوردیم

ما آدم ها عجیب موجوداتی هستیم

همیشه با خدا شوخی می کنیم

سرِ چیزهای کوچک دوست داریم دروغ های بزرگ بگوییم

و چه زود دروغ هایمان را فراموش می کنیم.

مرگ پایان من نیست

بدان!

من می روم

و تو می مانی

این رفتن

و ماندن

تقدیرِ من و تو نیست

باور نکن که مرگ پایان تو باشد

همانگونه که آغاز تو هم نیست

اگر روزی مرگ را دیدی

با او مهربان باش

مبادا او را برنجانی

چون روزی می رسد

که او میزبان تو باشد

پس با او خوب باش

و با بهترین غذاهایت از او پذیرایی کن

و فراموش نکن

که مرگ بهترین دوست و همدمِ توست

عزیزم

من با تو پیوند خورده ام

با تو زندگی ها کرده ام

و با تو آرزوها ساخته ام

اگر روزی به یادِ من اُفتادی

غُصه مخور

که من همزادِ مرگم

با مرگ زاده شده ام

و با مرگ بزرگ شده ام

و با مرگ مسافر ابدییَتم

و بدان

اگر انسانی بمیرد

من زاده می شوم

و اگر انسانی زاده شود

من بزرگ می شوم

من همانند

یک رودم

که همیشه جریان دارم

و آبم همیشه تازه است

هیچ گاه مرگ مرا باور نکن

مرگ پایان من نیست.

فرمانده

عزیزم

من با تمامِ فرماندهان جنگی نشست داشته ام

ولی

هیچکدام طرّاحِ جنگی خوبی نبودند

تو بهترین فرمانده ی جنگی؛

چشم

ابرو

لب

لبخند

می تواند تمام دشمنان را به زانو در آورد.

خاطره

جانم به قربانِ نگاهت

فدای آن چشمِ سیاهت

منم قربانی آن آهت

""" کاروانِ جنگ است و هیاهوی زندگی؛

خاطِرم خوش است که تو خاطره ی منی. """

سحر و باران

مهسا و سحر هر وقت باران می گرفت،

می دویدند در خیابان

و تا خیس نمی شدند

به خانه برنمی گشتند.

در یکی از همین دویدن در خیابان ها بود

که مهسا عاشق شد؛

و سحر تنها شد.

یک روز سحر داشت،

اشعار وحشی بافقی را می خواند

تا رسید به این بیت:

«ای که دل بُردی ز دلدار من آزارش مکن

آنچه او در کار من کردست در کارش مکن»

که مادرش صدایش کرد

مادر سحر جان!

دارد باران می بارد .

سحر طبقِ عادت قدیمی

از جایش بلند شد،

و به خیابان رفت.

محسن، پسر همسایه از خانه شان بیرون آمد

و به سحر گفت:

می توانم با شما زیر باران قدم بزنم!

سحر نگاه به خانه شان کرد؛

مادرش را دید که

داشت از پنجره با لبخند نگاهشان می کرد،

و سحر به محسن گفت:

« می توانم با شما تا انتهای خیابان قدم بزنم

به شرط آنکه دیگر اجازه ندهی باران خیسم کند. »

گپ

گُم شد آن خاطره،

              که در شب های نا آرامِ زندگی

                                   گپِ کودکانه اش مرا شاد می کرد.

دو آدم

دنیا جای عجیبی است

من دو آدم را می بینم

که در جستجوی یک چیزاند

ولی یکی با دست خالی می جوید

و آن دیگری با اسلحه.

کار

در نیازمندی های روزنامه به دنبال کار می گشتم؛

روزها و شب ها به دنبالِ شغلِ موردِ نظرم بودم

تا اینکه در آخر متوجّه شدم

که کسی برای عاشقی آگهی نمی دهد.

غم، شادی

""" من آدمِ خوشبختی هستم

دو کُت دوخته ام

یک کُت، برای غم هایم

و یک کُت، برای شادی هایم

و انتخاب همیشه با من است

که کدام کُت را بپوشم. """

مولای ما علی (ع)

علی (ع) را نانِ جو بس است

نان و نمک،

طعامِ مولاست

دنیا شیرینی ات ارزانی خودت!

مولای ما علی است

آن خیبرشکنِ الهی

آن یگانه مرد تاریخ

آن جنگجوی بامُروّت

آن سیاستمدارِ با شرف

آن حاکمِ یتمیم نواز

علی شور اِفطار می کند

تا تو را نچشد

به کامِ علی، شوریی نمک بهتر از لبخندِ توست.

اِنقلاب

می خواهم اِنقلاب کنم

با یک جمله:

دوستت دارم.

معلم کلاس پنجم

     یک بار معلّمِ کلاسِ پنجم، عصبانی وارد کلاس شد، من بچه درس خوانِ کلاس بودم، نمی دانم آن روز چه مرضی به جانم اُفتاده بود که روی میز معلم، با خودکارِ آبی اسمم را نوشته بودم«جعاوله»؛ همین که نگاهی به میزش انداخت و اسم مرا دید، یک سیلی خواباند بیخ گوشم، چند دقیقه نگشته بود که پشیمان شد و از دلم درآورد و ختم به خیر شد، آن روزها خبری از شکایت و بگیر و بند نبود، معلم پدر بود، خدا بود، همه چیز بود، گذشت، تا من همان سال از مدرسه ابتدائی رفتم و سال بعد به همان روستا ولی نه همان مدرسه، بزرگتر شده بودم، می رفتم مدرسه ی راهنمایی، یک روز اتفاقی از کنار جاده اصلی که از میان روستا رد می شد با بچه ها به مدرسه می رفتم که یک مینی بوس یا شاید مینی باس توجهم را جلب کرد، سرم را بالا انداختم تا نگاهی به ماشین بیاندازم، یک چهره ی آشنا، معلم کلاس پنجم بود، چنان ذوقی از دیدن من به جانش اُفتاده بود که حد نداشت، ولی همین که تقلا می کرد پنجره ی کناریش را باز کند، مینی بوس حرکت کرد.

تهران

یک کتابخانه ی کوچک در...

خدا لعنت کند شیطان را،

خواستم بگویم:

تهران،

من که تهرانی نیستم

از شما چه پنهان؛

این روزها عقده ای شده ام

رفتم نقشه ی تهران را خریدم

یک جای نقشه را نشان کردم

مالِکَش شدم

به همین راحتی،

عقده ام باز شد

من الان،

تهرانی ام.

خدا یا تو

گفتم:

از خدا بترسم یا تو؟

گفت:

البته از خدا باید بترسی!

ولی یادت باشد

اگر کارِ من راه نیاُفتد

فردا باید استعفا بنویسی.

خوشگل

""" آن قدر خوشگل بود

که

دهنم باز ماند

از تعجب میخ شدم !!!"""

خدایا می شود مرا از نو بسازی؟

بینِ خودمان،

بساط جور است،

وام گرفتم، می دهم به شما

دهنتان را شیرین کنید

عروسی رییس است ماشاءالله

چَشم بد دور

و ان یکاد بخوان!!!

قربان خدایی ات، قرآن هم می خوانی؟

گوری است

محورش هیچ

دفترش نیش

آیاتش همه پیش

بفرما بفرما می زند

ترسم از اقتدار دشمن است

می شود مرا از نو بسازی؟

موج

از شب نترس!!!

بیا با موجِ دریا زلفتِ را گره بزن!

آری

عزیزم

موج سواریِ شبانه تو را تا عرش خدا می بَرد.

هیروشیما

من بُمبِ هیروشیمام

تو را نه،

خودم  را پودر می کنم؛

تا به جهان

ثابت کنم

که دوستت دارم.

بامِ خدا

چند روز پیش،

بالای پشتِ بام دیدمَش

داشت  کفتر بازی می کرد

معلوم بود

جَلدِ بامِ خدا نبود

من امروز با او به پشتِ بام رفتم

و کفترها را کُشتم.

حوالی...

عزیزم

کمی خطر کن!!

و به این حوالی بیا

خدا را چه دیدی

شاید

مهرت در دلم اَثر کرد.

آه، شاید

دلم گرفت،

یادِ خاطراتم که می اُفتم، دلم می گیرد؛

""" یادِ خاطره ی نابِ چند سال پیش به خیر! """

آه از زندگی!!!

 من را با خاطراتم در حسرتِ دوباره، شاید ببینمَش، شاید، تنها گذاشته است.

پول و نان

""" از قدیم تا به اکنون، دغدغه ی بشر، نان بوده و بس؛

من و دوستم جایی بودیم،

برای میزبان، پول آوردند،

شروع کرد به شمردنِ پول هایش؛

در عین اینکه داشت می شُمرد، حالَش هم عوض می شد؛

دیگر اصلاً به ما توّجه نکرد، تمام فکر و ذکرش شد، پول. """

مناجات


""" در این مناجات

کدام گریه، کدام  آبرو را پیشَت بَرم!

روسیاهم خدا؛

من حتّی در قدم اوّلِ عاشقی هم لنگ می زنم

کدام عاشقی، کدام خیالِ باطل! """

نتیجه تصویری برای مناجات


بانو

""" بانو با من سادگی کن!

قربانِ نگاهت

قربانِ خنده ات

با من کمی سادگی کن!

در این دنیای رنگارنگ همه رنگ و فریب اند؛

تو یک رنگ باش، تو ساده باش، ساده باش... """

نقاش

""" نقاشِ آرزوها چه کم از بیشه ی عشق تو دارد؛

که این چنین،

مغرورانه همچو کَبک می خرامی

                                           و بر تمنّایَش خطِّ بُطلان می کشی! """

نتیجه تصویری برای نقاش آرزو

عاشقانه

نتیجه تصویری برای عشق

به غزل های ناشتا دلخوشم؛

""" کمتر کسی را می شناسم که این چنین، عاشقانه ی نگاهت را دوست داشته باشد؛ """

عزیزم، یک دل است و یک نگاه،

مراقبِ تَرک های بعد از پرتاب باش!

تصویر مرتبط

نفت فروش

می گویند، سالی که نکوست از بهارش پیداست؛

گرانی بیداد می کند """

""" بی دینی هم بیداد می کند؛

زن را حجاب خدا بود و خدا حجاب بود

""" من افسانه سرا نیستم، من خیابان گَردِ خاطراتِ بِکرم؛ """

آدمِ خسته یا سر به بیابان می گیرد و یا خودکُشی می کند؛

در این حالت، جنگ واجب است و خودفروشی حرام؛

""" جنگ قبایل به کنار، جنگ پستان از عجایب است؛"""

روزگار بدیست، ناموسِ کاغذی هم معضلیست؛ 

- منظور اسکناس است -

آدمی را غیرت خدا بود و خدا غیرت بود؛

این چه جنگیست، ای آدم، حاصلِ این جنگ چیست؟ """ 

باید به نام تمام گمنامان تاریخ قیام کرد، خاطره گفت و خاطره شنید؛

""" .و من در صحرای خوزستان نفت می فروشم و افتخار می کنم نفت فروشم، نفت فروش

 

سال، من، وطن و جنگ

سالِ جدید است و سالِ عاشقی

سالِ خرهای ناز و سگ های دُم کوتاه؛

سالِ روبان، سالِ کلنگ؛

سالِ ترامپ، سالِ سوریه، سالِ غازهای وحشی؛

جنگ است، فدای چشم و ریشِ ماهت، جنگ است؛

"""" من جوانی از تبارِ جنگ های چریکی ام؛

زنده باد وطن، زنده باد من! """"

نتیجه تصویری برای سال جدید

خاک

امروز باغ اجاره است؛

""" ما با تیله ها حال می کنیم؛

حالی به حالی شدیم تا بزرگ شدیم؛ """

این بازار کنایه های ناب دارد؛

رقاصه ها یک طرف، داش مشتی ها یک طرف، جاهلِ سرِ جالیز هم یک طرف؛

من هم در خاطراتِ سینمایی ام، فیلمِ شاهی دیده ام؛

""" لعنت به پیک های پی در پی، لعنت به بابا کرم های بی پی!

جامِ زهر است، بنوش، زن است و آئین به بخاری؛ """

زیبا بود آنچه می پنداشتیم،

من در خاطراتم به جنگ می روم و به خاکِ خوزستان می رسم

و سکوت بهترین نشانه ی رستگاریست:

الله اکبر.

ترانه ها

""" گوشی به کنار و دردی به جان؛ """

خاطره ها، خاطره ها، خاطره ها!

کمانِ چشمی بود که تیرِ عشق پرتاب می کرد؛

"" آن نگاهِ عاشقانه مُرد و آن عشق در گورِ سنگی زمان مدفون شده است؛ ""

و من مانده ام با کوله باری از اشک و نفرین و نفرین و نفرین؛

وای چه خاک غریبی!

ترانه های دیروز، دیگر باکری نیستند.

تصویر مرتبط

خوزستان آرزوها

""" بالای خانه نشسته ام؛

نگاه به آسمان می کنم؛

می بارد، امّا نه باران

خاک، خاک، خاک و همچنان خاک؛

این خوزستان، خوزستانِ آرزوها نبود. """

نتیجه تصویری برای خوزستان غبارآلود

عروس شده بود.

در روزگاری نه چندان دور؛

یکی بود، یکی نبود؛

غیر از خدا هیچ کس نبود؛

 در جنگلی دور یک کلبه بود؛

در آن کلبه یک الاغی بود که با خواهرش زندگی می کرد؛

یک روز صبح الاغ قصه ی ما به شهر رفت؛

""" عصر شد الاغ برنگشت، شب شد، الاغ برنگشت؛

- خواهر در کلبه منتظرِ برادر بود؛ -

یک روز شد، دو روز شد، سه روز شد، یک ماه شد، یک سال شد، بعدِ شصت سال الاغ برگشت؛

خواهر عروس شده بود و عروس داده بود و عروس گرفته بود و مرده بود؛ """

حکایت برجام و تُف سربالا.

 

ازدواج

گفتند:

ازدواج کن!

ازدواج کردم

""" هر روز غُر غُر می کند

و من هر روز عاشقش می شوم """

زندگی رسمِ ناخوشایندی دارد؛

گاه سیلی ات می زند، گاه شاباشَت می دهد

و من به هر دو رفتارَش راضی ام.

با تو

به خواب های گران

و به دریاهای بی کران، سوگند یاد می کنم

دوست دارم با تو باشم و با تو، تو باشم.

خودی ها

در این دنیایِ تخته ای،

من شلنگ تخته....

من فراری نیستم؛

سهمم از عدالت شد:

بیست و دو شش هزار تومان،

بعضی از همسایه ها شد، صفر تومان،

""" زنده باد خرما!

زنده باد همبرگر!

زنده باد خیار شور! """

من آن خاکم که روزی چمران و جهان آرا بر آن قدم زدند و آسمانی شدند؛

من دلم خون است؛

دل که خون باشد، استخوان تومانی به کارش نمی آید

""" مداراس آهنگ و رقص درس می دهند

مجلس قایم باشک بازی می کند

و چلچراغِ وطن هر روز ریشش را سیاه و سفید می کند

مسئله ی آقای رئیس جمهور ریش است و پاچه های هنرمندِ سینما؛ """

در این سفر، من توشه ام "" یک پیاله شیر است که آن را به سید علی "" بخشیده ام

ما مردم همان چاهیم که علی (ع) اسرارِ نهانش را در آن می گفت،

و چه دلِ خونی دارد چاه از خودی ها، از خودی ها، از خودی ها.

 

بشر و زندگی

جهنم چیست؟

""" ما به دروغ هایمان مبتلاییم

دروغ می گوییم و زندگی می کنیم

حاصل دسترنجِ بشر چه شد؟ """

دروغ.

ایران، تمام آرزوها

زنده باد مردِ خدا که عشقش خداست؛

""" زمزم گر ز پای اسماعیل جاریست

ابراهیمِ خرابات ما سیّد علیست """

نورِ چشمِ من، من مردمم، مباد به تنهایی، مباد به تنهایی!

جهان در آرزوی چیستی؟

""" تمام آرزوها شد، ایران

تمام آرزوها شد، ایران """


۱ ۲ ۳ ۴ ۵ ۶ ۷ . . . ۸ ۹ ۱۰
آخرین نظرات
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
پربیننده ترین مطالب
مطالب پربحث تر
آرشیو مطالب
نویسندگان
پیوندها
Designed By Erfan Powered by Bayan